کوچکتر که بودم توی دعاهایم میگفتم: خدایا منو ازیارای امام زمون قرار بده....
اما حالا که گرد و غبار روزگار بیشتر روی تنم نشسته وقتی میخواهم دعا کنم هرچه دوست و آشنا یادم باشد را دعا میکنم و از خدا میخواهم بشوند یار امام زمان . بعد نگاه میکنم به خودم رویم نمی شود بگویم مرا هم جزو آنها قرار بده. هی دست دست میکنم میگویم مرا بگذار که خدمت یاران آقا را بکنم ،زیر پایشان را جارو کنم،بعد باز نگاه میکنم انگار لیاقت همین را هم ندارم. میگویم مرا بگذار فقط همراهشان بروم ....بازهم خجالت میکشم، میگویم بگذار بنشینم از دور نگاهشان کنم و توی حسرت بسوزم ....
وبعد دیگر گریه ام میگیرد که:" خدایا نکند همه ی این ها که دعایشان کردم بشوند یار آقا با او بروند و من بمانم توی این سیاهی های خودم؟"
صحنه ی قیامت توی ذهنم می آید که همه شان دنبال آقا میروند طرف بهشت و مرا کنار جهنمی ها میگذارند.....داد میزنم چرا؟
میگویند :
"آنها دل را به خدا و رسولش سپردند و تو ....تو دل به آن ها...."
(و چه آه و حسرتی ...و چه ضجه و شیونی باید زد به حال...)
"شب اول ماه ربیع الاول"